۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

dokhtar ...baba







دومين باری بود كه مشروب ميخوردم.بار اول ته ليوان بابام يه كم ویسكی مونده بود كه خوردم و از مزه اش حالم بهم خورد ولی اينبار اصلا اذيت نشدم .بگذريم...حدود ساعت ۸ شب بود كه شروع كرديم به خوردن .دو ساعتی گذشت كه ۴ تا قوطی آبجو تموم شده بود من از روی مبل بلند شدم كه برم ماست بيارم كه ديدم اصلا تعادل ندارم .يكی دو قدم برداشتم و نميدونم چی شد كه افتادم روی امير . هر دومون دلمون رو گرفته بوديم از خنده و خلاصه رفتم توی آشپزخونه . وقتی برگشتم ديدم امير خان فيلم سوپر گذاشته و بلوزش رو هم درآورده و داره نگاه ميكنه . منم خودمو لوس كردم و گفتم امير اينكارا يعنی چيه؟تا اين حرفو زدم بلند شد و يه لبی ازم گرفت كه هنوز مزش زير زبونمه!منم دلو زدم به دريا و ولش نكردم .... وسط لب گرفتن تاپ صورتی كه تنم بود در آورد . من اصولا توی خونه سوتين تنم نميكنم . تا در آورد شروع كرد به خوردن سينه هام و من حالی به حالی شدم و دستم رفت سمت شلوارش.توی يه چشم به هم زدن لختش كردم و حمله كردم بسمت كيرش . همش توی دهنم بود. اولش يه مزه ای می داد ولی بعد كه ديدم امير چقدر لذت ميبره با عشق براش خوردم.خوردنو ادامه دادم تا اينكه كيرشو از دهنم درآورد و منو بلند كرد و شروع كرد به در آوردن شلواركم. من مقاومت نميكردم كه هيچ كمكشم ميكردم.منو خوابوند روی كاناپه و پاهامو باز كرد و شروع كرد به خوردن.وااااای اوج لذت بود. الان كه يادم مياد همه تنم مورمور ميشه.امير بلند شد و يه قوطی ديگه آبجو باز كرد و يه كم به من داد و بعد يه كم ريخت روی سينه هام(يخ زدم)و شروع كرد به خوردن آبجو از روی تنم وای كه چيكار كرد.تمام تنم رو ليسيد . آبجو از روی سينه هام ميومد پائين تا توی نافم و بعد روی پيشونی ..م و تمام اين مسير رو امير ميليسيد وای كه چه حالی می داد.يكی يه ليوان ديگه خورديم و بعد امير گفت حالا ديگه وقتشه. گفتم چی؟ گفت بريم توی اتاقت منم كه ديگه اصلا توی حال طبيعی نبودم گفتم من كه نمی تونم از جام تكون بخورم .امير بلند شد و منو بغل كرد و برد توی اطاقم و خوابوند روی تخت.(ناگفته نماند كه توی مسير تا اتاق من ۱۰۰۰ بار خورديم به در و ديوار).خوابيد روم . گفتم چيكار ميكنی؟ گفت بذار آزاد باشم گفتم امير جون يه وقت.....گفت عزيزم تو مال منی و می خوام كاری كنم كه حتما مال هم باشيم.نمی دونستم بايد چی بگم .من امير رو دوست داشتم ولی تا اونموقع به اين مسئله فكر نكرده بودم و نمی دونستم چی بگم.انقدر مست بودم كه نفهميدم چه جوری امير رو كشيدم روی خودم و يه لب جانانه ازش گرفتم و اونم پاهای منو باز كرد و كيرش رو گذاشت روی كسم و آروم فشار داد .وای چقدر وحشتناك بود. دردعجيبی داشت ولی بعد از يكی دوبار عقب و جلو كردن چه حالی ميداد...يه سوزش خيلی كوچولو حس كردم ..فهميدم كه دختر خوشگل بابام تبديل شده به يه خانوم.ولی جاتون خالی چه حالی داد.اونشب نفهميدم كی خوابمون رفت ولی صبح كه از خواب بيدار شدم اميرم تو بغلم بود.آروم بوسيدمش و بلند شدم و رفتم يه صبحانه جانانه براش آماده كردم.چه احساس جالبی بود حس ميكردم ديگه مجرد نيستم و يكی هست كه قلبامون برای هم بتپه! اينم از خانوم شدن من
--------



 ..........nazar yadetun nare.........


۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

babak va atena



داستاني رو كه مي خواهم براتون تعريف كنم به اولين سكسه من با آتنا بر مي گرده.
من بابك هستم 25 ساله و 11 ساله كه گيتار مي زنم. الان هم توي يكي از گروههاي شيراز به اسمه ... مشغول به نوازندگي هستم. نزديك خونه خواهرم اينا يه زني بود كه بخاطراعتياده شوهرش از اون جدا شده بود. شوهر بدبخت و كسخل هم چون آتنا رو خيلي دوست داشت حاضر شده بود كه خونه و ماشينشو رو به اسم آتنا كنه. آتنا از من 5 سال بزرگتر بود. خيلي خوشگل و با چشمهاي ابي و موهاي بلوند(رنگ كرده) و قدي نسبتا بلندبا استيلي بسيار زيبا و لاغر.
در كل خيلي خوشگل و مامان بود. يه روز كه من تو وليعصر شيراز برنامه داشتم اون به اونجا اومده بود البته به اتفاقه مامانم و بابام وخواهرم و شوهر خواهرم. بعد از اجرا (كه واقعا سنگ تموم گذاشتم)همه اومدن خسته نباشيد گفتن. از جمله خواهرم و شوهرش و آتنا. من كه براي اولين بار آتنا رو مي ديدم فكر نمي كردم كه 30 سال سن داشته باشه. وقتي با خواهر و شوهر خواهرم دست دادام نا خوداگاه دستم جلوي آتنا هم دراز شد و با اون هم دست دادم. بعد از اجرا كه ما باماشين رفتيم خونه. (مامان و بابام با ماشين خودمون و من و خواهرم و شوهرش و آتنا با ماشين شوهر خواهرم)خونه آتنا 2 كوجه از خونه خواهرم اينا پايين تر بود توي اپارتمان خيلي شيك تو وصال. 2روز بعد از اون موضوع خواهرم بهم زنگ زد و گفت بيا خونمون. من هم از همه جا بي خبر رفتم اونجا. ديدم به به به آتنا خانوم هم اونجاس. لامصب عجب كسي هم شده بود. خواهرم بهم گفت: بابك, آتنا مي خواد گيتار ياد بگيره. منم بهش گفتم كه بابك بهت ياد ميده.
منم با كمال ميل گفتم: در خدمتيم. قرار شد كه دوشنبه هاساعت 2 تا 4 برم خونه آتنا اينا البته با خواهرم.
هفته پنجم بود كه خواهرم با شوهرش رفتن اهواز خونه مادر شوهرش. من يه روز كه رفتم خونه آتنا ديدم كه پاي كامپيوتره و داره چت مي كنه. منم خيلي عادي بهش گفتم كه گيتارتو بيار, اون يه پيرهن يقه باز تنش كرده بود كه خط سينش معلوم بود. من كه تا چشمم به اين صحنه افتاد كيره بدبختم از خواب روزانه بيدار شد , مشغوله جاسازي كردن اين لامصب بودم كه آتنا گيتارشو اورد و ديد كه من دارم با كيرم ور مي رم.
خيلي خجالت كشيدم و گفتم كه بدبخت شدي بابك. خلاصه به هر بدبختي كه بود اون جلسه تموم شد. وقتي يادم ميوفته كيرم بلند ميشه. آتنا خم كه مي شد سينهاشو مي ديدم اصلا دلم ميريخت.
هفته بعد هم كه رفتم خونشون ديدم كه باز پاي اينترنته. منم رفتم بغلش نشستم يه دامن كوتاه پوشيده بود با يه پيرهنه توري خيلي نازك كه زيرش هم كرست نبسته بود. من كه تازه نشسته بودم و مشغوله ديد زدن بدن آتنا بودم با صداي زنگ موبايل آتنا از جام پريدم. بعد از اينكه صحبتش تموم شد ديدم داره گريه مي كنه.
وقتي گفتم كيه گفت اون نامرده بي وجدان(شوهرش)منم كه از جريان طلاقش خبر نداشتم گفتم جرا اينو مي گي؟
گفت كه طلاق گرفتم و باز گريه كرد و سرشو روي شونم گذاشت و مثله ابر بهار اشك مي ريخت. خيلي دلم براش سوخت. اصلا نتونستم تمرين كنم. هي چشم به بدنش ميوفتاد و كيرم بلند ميشد و از جهتي دلم براش مي سوخت. اون جلسه هم به همين ترتيب تخمي تموم شد. فرداي اون روز ساعت 9 شب بود كه ديدم تلفن خونه خواهرم اينا زنگ مي خوره (وقتي اونا مي رن مسافرت من مي رم خونشون). گوشي رو كه ور داشتم ديدم آتناس يه هو دلم ريخت. خيلي مودب باهاش صحبت كردم. اون هم بابت ديروز از من معذرت خواهي كرد. بعد هم همه جريان ازدواج و طلاقشو برام تعريف كرد. بعد ازم خواست كه فردا ظهر براي ناهار برم خونشون. منم از خدا خواسته قبول كردم.
خلاصه از همون شب كيرم بلند شد تا فردا هم نخوابيد. براي فردا لحظه شماري مي كردم. صبح ساعت 9,30 از خواب بيدار شدم. اول رفتم يه دوش گرفتم. ساعت 10,30 يه شاگرد داشتم كه اومد و رفت. من از بس كه تو فكر آتنا و امروز ظهر بودم اصلا نمي دونم كه به اون شاگردم چي گفتم. خلاصه ساعته 12 اون رفت و من هم اماده رفتن شدم. لباس پوشيدم و خودمو غرقه ادكلن كردم. وقتي در خونشون رسيدم جرات در زدن نداشتم. خلاصه به هر بدبختي بود در زدم و رفتم بالا.
آتنا رو ديدم كه دمه در منتظر من ايستاده بود با يه دامن بلند كه چاك پشتش تا يه وجب بالاي زانوش بود. من گلي رو كه خريده بودم بهش دادم, اون گفت: خودت گلي بابك جان چرا گل خريدي؟
من هم كه زبونم بند اومده بود گفتم: قابل شما رو نداره. خلاصه رفتم تو و رو مبل نشستم. اون هم رفت شربت اورد و روبروي من نشست و شروع كرد به صحبت كرد. اول از بابت ديروز معذرت خواهي كرد و از شوهرش حرف زد. گفت كه معتاد بود و خيلي اذيتش مي كرده ولي پدر شوهرش خيلي پولدار بوده براي همينم به پسرش خيلي مي رسيده, اون كسخل هم همه دارو ندارشو به اسمه آتنا كرده بود. خلاصه بعد از كمي حرف زدن گفت: اون اصلا نمي تونسته نياز منو براورده كنه, نه از نظر جنسي و نه از نظر روحي. من تا كلمه جنسي به گوشم خورد باز كيرم بلند شد, ولي دستم روش بود. با صداي بلند گفتم: جنسي؟؟؟؟
اون هم گفت: آره, وقتي من به رابطه جنسي نياز داشتم اون حوصله نداشت و وقتي اون مي خواست من حوصله نداشتم. من هم سر حرف رو باز كردم و گفتم : پس اوايل زندگيتون هم رابظه نداشتيد؟
اون هم گفت:اون موقع امير (شوهرش) كمتر استفاده مي كرد و رو براه بود.
من هم باز پرسيدم: الان كه با كسي رابطه نداري بعضي مواقع ياد اون موقعها نميوفتي؟؟
وقتي اينو گفتم , گفتم الان ميزنه تو گوشم و فحشم ميده, ولي اون خنديد و گفت: چرا, يه شب نيست كه من ياد اون شبا نيوفتم.
خلاصه بعد از كلي كس شعر گفتن, ناهار خورديم. يه ناهار خيلي توپ (ماهي شكم گرفته با باقالي پلو) جاتون خالي. بعدش من رفتم پاي ماهواره تو اتاق پذيرايي. آتنا هم مشغوله چايي اوردن بود. شبكه vox يه فيلمي داشت كه داشتم نگاه مي كردم. آتنا هم اومد, وقتي اون اومد من رو مبل لم داده بودم و سري بلند شدم اون گفت : تورو خدا راحت باش. من هم رفتم رو مبل بغلي نشستم. آتنا هم جاي من نشست, مشغوله فيلم نگاه كردن بوديم كه ديديم فيلم داره به جاهاي بد بد مي رسه. من هم كه باز كيرم داشت بلند مي شد يه كم خودمو جم و جور كردم,
آتنا كه با خبر شده بود اصلا كانالو عوض نكرد. ما هم مشغوله نگاه كردن لب گرفتن يارو بوديم كه ديدم مرده دستشو برد تو يقه زنه و....
آتنا هم كه فيلش ياد هندوستان كرده بود گفت: خوش بحالشون.
منم از دهنم پريد و گفتم: اره واقعا.
يهو آتنا به من نگاه كرد و زد زير خنده! منم كلي خجالت كشيدم.
بعد گفت : تا حالا با كسي سكس داشتي ؟؟
من كه مجبور به دروغ گفتن شدم گفتم: نه.
بعد گفت: تعجب مي كنم مگه تو دوست دختر نداري؟ باز هم يه دروغ ديگه, نه!
گفت : خيلي عجيبه پسري به اين خوشگلي و خوشتيپي چرا نبايد تا حالا با كسي سكس داشته باشه؟ منم كه كيرم نمي خوابيد گفتم : بابا كي با ما دوست مي شه؟
اونم گفت : از خداشون باشه اگر من جاشون بودم باهات دوست مي شدم و هر شب باهات زير يه پتو مي خوابيدم.
منم زدم زير خنده و گفتم : بابا بي خيال.
گفت : باورت نميشه؟
منم گفتم : نه!
گفت : پس وايسا.
از جاش بلند شد و رفت سري به مادر پيرش كه زمينگير بود زد و از خوابيدنش كه مطمن كه شد به من گفت : هر وقت صدات كردم بيا. منم گفتم باشه. 3دقيقه بعد صدام كرد من كه رفتم تو اتاق خوابش ديدم زير پتو رو تخت خوابيده و گفت: مي خوام بهت ثابت كنم كه من حاضرم با تو زير پتو بخوابم و با هم بعضي كارا بكنيم.
من كه خشكم زده بود و باورم نمي شد كه دارم به آرزوم مي رسم حيرون مونده بودم.
گفت : پس منتظره چي هستي بيا پيشه من بخواب ديگه , منم رفتم زير پتو. پتو رو كه روي خودم كشيدم , ديدم اون واقعا مي خواد يه كارايي بكنه, منم مي خوام به مراد دلم برسم. احساس كردم كه آتنا چيزي تنش نيست. خوب كه دقت كردم ديدم كه نه لخته لخت رو تخت خوابيده. منم پتو رو يهو زدم كنار. واااااااايييييييي. خدايا عجب صحنه اي , چشمم تو چشاش بود. ناخوداگاه دستم رفت طرفه سينه هاش و با سينه هاي خوشگل و كوچيكش كه رو به بالا هم بود بازي كردم و شروع كردم به خوردنه اونا. بعد بلند شدم و خواستم لباسمو در بيارم كه گفت : نههههههههههههه.
يهو قيافم برگشت , گفتم : پشيمون شدي ؟؟؟؟؟
اون خنديد و گفت : نه خودم لختت مي كنم.
منم قبول كردم, گفت: تو بيا رو تخت. خودش رو تخت ايستاد, چشم كه به كسش افتاد كيرم داشت شلوارمو پاره مي كرد. اول تي شرتمو در اورد و يه لب خيلي طولاني نثارم كرد و رفت پايين و سينه هامو خورد كيرم ديگه داشت مي تركيد. يواش يواش رفت سراغ شلوارم و اون بچه منو از جاش در اورد و شروع به ماليدنش كرد. ووووووواااااااييييي چه صحنه به ياد ماندني. انگار تو بهشت بودم. اول كيرمو بوسيد و و بعد شروع به خوردنش كرد. وقتي ساك مي زد پوست كيرم رو مي خواست بكنه خواركسه. خيلي حرفه اي مي خورد, تا حالا هيچ كس اينطوري برام ساك نزده بود, بعد از 5 دقيقه كه ابم مي خواست بياد سريع بلندش كردم و روش خوابيدم و يه لب ازش گرفتم و شروع به خوردن بدنش كردم اول از گردنش شروع كردم تا به سينه و به اونجايي كه من براي ديدنش لحظه شماري مي كردم. اول نگاش كردم, لامصب اصلا يه تاره مو هم نداشت , داشتم به مرادم مي رسيدم, بعد از 7 تا 8 دقيقه خوردن و ليسيدن چوچوله خانوم ديدم كه بدنش به لرزه افتاد, من هم كه از بوي گند كسش حالم داشت بهم مي خورد بهش گفتم: چي شد؟
سرشو اورد پايين و منو رو خودش خوابوند. يه لب گرفتيم بعد همونطوري حدود 10 دقيقه بدون حركت روش خوابيده بودم و ازش لب مي گرفتم. اصلا باورم نمي شد كه زنه به اين خوشگلي و به اين ماهي زير من باشه. دستشو كه دور گردنم قفل كرده بود باز كرد و بلندم كرد. بعد لاي پاشو واز كرد.
وووااااايييي اون لحظه اي كه هميشه براي رسيدن بهش لحظه شماري مي كردم فرا رسيده بود. یه پاشو گرفتم و كيرم رو تو كسش فرو كردم.
اينقدر تنگ بود كه پوست كيرم رو مي خواست بكنه. واي چه لحظه اي بود. من مشغوله تلمبه زدن بودم كه باز صداي اه اه اه اخ اخ اخ واي واي واي از آتنا بلند شد. ديگه طاقت نياوردم , يه دستم رو سينش بود و حركت تلمبه زدنمو تندتر كردم, انگار تو يه دنياي ديگه بودم. وقتي مي خواست ابم بياد, سريع كيرمو كشيدم بيرون و آتنا باز بدنش به لرزه افتاد. من هم ابمو روي بدنش ريختم و روش خوابيدم, بدنم ديگه سرد شده بود و ناي رفتن نداشتم. من دختر زياد كرده بودم ولي اولين باري بود كه كس مي كردم اونم چه كسيييييي. ايشالا كه نصيبه همتون بشه. خلاصه بعد از 10 دقيقه كه بهتر شدم باز شروع به ور رفتن با هم كرديم و به پيشنهاد آتنا رفتيم حموم. واي, چه حالي تو حموم كرديم, يه دست ديگه تو اونجا كردمش و اومديم بيرون. از اون روز به بعد وقتي مي رم خونشون براي تمرين, خواهرمو نمي برم و جاي شما خالي يه كسه درست و حسابي هم مي كنم. جاتون خالي, روز تولدم هم يه سيم كارت و يه گوشي نوكيا6600 از آتنا هديه گرفتم. الان هم خوشحالم كه هم مي كنمش و بهم مي رسه چه از لحاظ مادي و چه از لحاظ جنسي!




......nazar yadetun nare.....


ame jun



يادمه از بچهگي خيلي خونه عمم ميرفتم مثلا براي بازي با پسر عمم . هميشه اوقات تعطيلي من تو خونه عمم ميگذشت .همين طور من بزرگتر ميشدم و نشانه هايي از سکس خواهي و تمايل به جنس مقابل در من شعله ور مي شد . بي اختياربه پاهاي لخت عمم نگاه ميکردم يا به پستونهاي درشتش خيره ميشدم .خودش هم ميفهميد اما به روي خودش نميآورد و ميگذاشت من لذت نگاه کردن به اون بدن بلوري رو ببرم .اون موقع نميدونستم چرا به سن بزرگتر از خودم علاقه داشتم و از هم سن وسالهاي خودم زياد خوشم نمي اومد .بعدا فهميدم که اينم يکي از شکلهاي علايق سکسي در وجود آدم هست . اينو بگم که من اون موقع ها خيلي کم رو بودم ومي ترسيدم يک موقع کسي بويي ببره که من به عمم علاقه دارم . به هم دليل اصلا روم نميشد که به عمه جونم بگم که خيلي دوستش دارم .....به همين خاطر سعي ميکردم جوري که اون نفهمه ازش لذت ببرم . مثلا وقتي مي رفت حموم من هم مي رفتم از سوراخ کليد بدن طلايي شو نگاه ميکردم و اون پشت اينقدر با خودم ور ميرفتم تا ابم با فشاري وصف ناشدني به در حموم ميپاشيد . خيلي قشنگ با خودش بازي ميکرد . يه جوري که انگار ميدونست من دارم نگاش ميکنم و ميخواست منو از شدت حشري بودن ديوونه کنه . پستونهاشوصابوني ميکرد و هي باهاشون بازي ميکرد مخصوصا با نوک قهوه ايش که من هروقت ميديدم ميخواستم از هوش برم بعضي وقتها هم که کونش رو ميديم ميخواستم در حموم رو باز کنم و خودم رو بندازم تو بغلش ..... اما باز همون ترس قديمي سراغم مي اومد که نکنه به کسي بگه يا مسخرم کنه چون من کوچکتر از اون بودم . ما تقريبا 12 سال با هم اختلاف سن داشتيم . اما با اونکه يک بچه هم داشت اما خيلي جوون نشون ميداد و بيشتر از اون سکسي .يکدونه چين و چروک هم روي بدنش نداشت و همين منو ديوونه تر ميکرد . وقتهاييکه تنها تو خونه بودم که سريع ميرفتم سر کشوي شرت و کرست هاي اين حوري زيبا و اونها رو حسابي بو ميکردم و با زبون اون قسمتهايي که با پوست قشنگش تماس داشت رو مي ليسيدم و به کيرم مي ماليدم و وقتي آبم مي اومد يکي دو قطرشو به اين لباسهايي که بعدا با بدن اون تماس داشته مي ريختم تا شايدحداقل از اين طريق خودم رو به بدن اون رسونده باشم....خيلي از عمم خوشم مي آد بخشي براي سکسي بودن اون هست اما فقط سکسي بودن برام مهم نبوده و نيست. هميشه از بحث با اون لذت مي برم اخه خيلي هم باسواد هست . دانشجوي دکتراي رشته معماري هست ...من هم مهندسي مکانيک ميخوانم . اما هميشه چون از من بيشتر و بالاتر بود دوست داشتم با اون مصاحبت داشته باشم .هر موقع که فيلم سکسي ميديدم يا اينکه هوس وجودم رو فرا ميگرفت به فکراون بودم . اين جريانات ادامه داشت تا اينکه يک روز پنچ شنبه با هم رفته بوديم ميدان انقلاب تا چند تا کتاب بخريم . تو ماشين که داشتيم بر مي گشتيم داشبرد رو باز کردم و يک نوار ايگلز گذاشتم. آهنگ هتل کليفرنيا بود. با اونکه ابري جلوي خورشيد رو گرفته بود و هوا کمي تاريک روشن شده بود اماهوا يه جورهايي گرم بود. از فرط گرما صندلي رو دادم پايين تا با باد کولربيشتر خنک شم . چشمام هم نيمه باز گذاشتم . عمم داشت رانندگي مي کرد و منهم نگاش ميکردم . بدن خوش تراش عمم رو با نگاهي سرشار از احساس نگاه ميکردم و "هتل کنيفرنيا " هم چقدر حس منو قويتر مي کرد . چند لحظه چشمام رو روي هم گذاشتم و وقتي چشمام رو باز کردم ديدم عمم هم داره به من نگاه ميکنه . خيلي خوشم اومد . چشمام رو بستم که بازم نگام کنه و از گرماي نگاهي که داره وجودم رو گرم کنه وقتي رسيديم خونه من کتابها رو زودتربرداشتم و رفتم تو خونه تا عمه جونم ماشين رو پارک کنه . يکسر رفتم سراغ دستشويي تا دست و صورتم رو بشورم . وقتي اومدم بيرون ديدم عمم رفته دوش بگيره لباسهاشو همون دم در حموم درآورده بود وقتي کارش تموم شد منو صدا کرد وگفت نيما جان برو برام شرت و کرست و يکدونه حوله بيار....در پوست خودم نمي گنجيدم .... ميدونستم کجا هستن اما وقتي ميخواستم شرتو کرست رو بردارم گفتم عمه جون کدومشونو بيارم ؟ اونم جواب داد: "هر کدوم که قشنگتره و به من ميياد . به سليقه خودت" .....از اين جوابش خيلي حال کردم . منم که شرت و کرست ست سبز که شورتش تور داشت رو آوردم و بهش دادم وقتي ميخواستم بدم بهش باز همون يک نگاه بهم کرد و منم بهش خيره شدم واي که چشمهايي داره .فقط صداي در حموم که وقتي بست منو از اون حالت خيره بودن درآورد . رفتم کنترل سي دي پلير رو برداشتم و همين جوري يک سي دي رو انتخاب کردم اتفاقا "سمفوني نه بتهوون" بود . ميدونستم که اونم مثل من اهنگ کلاسيک دوستداره اما اينو تا حالا نديده بودم تو خونشون .مثل اينکه تازه خريده بود.اهنگ رو گذاشتم و رفتم نشستم گوشه يک کاناپه بزرگ و به آهنگ داشتم گوش ميکردم که .....چيزي که ميديدم قابل هضم نبود ...يعني واقعا خودش بود که با همون ست سبزرنگ داره خرامان ميآيد طرف من ...چيز ديگه اي تنش نبود به به جز اون شرتو کرست ...ديگه چيزي متوجه نميشدم ....حتي صداي آهنگ خيلي کم رنگ شده بود برام اومد و بغلم نسشت ....نميدونستم بايد چيکار ميکردم .خودش هم اين موضوع رو فهميده بود سرش رو گذاشت رو پاهام و دراز کشيد رو کاناپه . اصلاباورم نميشد اما به خودم گفتم حالا بايد نشون بدي که چقدر اين پري زيبا رو دوست داري . به پهلو خوابيده بود . و دستش اولين نقطه اين نقشه زيبا بودکه من دستم بهش ميرسيد . با نوک ناخن هام اروم روي پوست بازوش مي کشيدم يعني آروم آروم داشتم اين نقشه زيبايي رو کشف مي کردم . دامنه اين حرکترو بيشتر کردم و تا نزديکهاي کونش اين خطهاي موازي رو ميکشيدم و از کمرشدوباره بالا مياومدم . بعد آروم سرش رو از روي پام بلند کردم و گذاشتم روي يک بالشت که اونجا بغل دستم بود . خودم پاشدم و نشستم پايين کاناپه وهمه بدن بلوريشو يک بار ديگه نکاه کردم . لبم رو نزديک صورتش کردم .ميخواستم ذره ذره وجودش رو بو کنم و ببوسم . واااي که چه گرمايي داشتبدنش . وقتي داشتم به لبهاش رسيدم اونهم شروع کرد به بوسيدن من . چقدروارد بود تو لب گرفتن و لب دادن . ديگه نميخواستم اون لب زيبا رو ول کنم وبرم پايين تر تا چند دقيقه متوالي همينجوري لبهاشو مي ليسيدم و مي بوسيدم .يهواز بالاي کاناپه خودشو انداخت تو بغل من و من هم ولو شدم رو زمين.درحالي که زيرش قرار داشتم دو تا دستم رو دور کمرش حلقه کردم و بازم همديگه رو مي بوسيديم و هي پيچ و تاب ميخورديم بعد از مدتي با ستون کردن دستام تونستم در حاليکه عمه جووووووووونم رو تو بغلم داشتم از روي زمين پاشم وبا اون سمفوني که حالا حالت شبهه ريتميک پيدا کرده بود مثل حرفه ايهاي رقص باله با هم برقصيم.همين جوري شلوارک و پيرهنم رو درآوردم تا بدنهامون بيشترو بيشتر به هم نزديک شن. در همون حالت دوباره گذاشتمش روي کاناپه ودوباره خودم نشستم پايين کاناپه اما اينبار نشسته بود . دوباره ازلبهاش شروع کردم و آروم آروم اومدم پايين تر . پوست زيباي گردن رو حسابيمي بوسيدم و ليس مي زدم . آروم آروم داشتم به خط وسط سينش مي رسيدم وقتيبراي اولين بار زبونم رو به وسط اون درز خوشگله وسط سينش کشيدم يه آه کوچولو کشيد که اين خيلي خوشحالم کرد . کرستش رو آروم باز کردم اما بادستام نگرش داشتم و آروم اروم همينجوري که با زبونم به پايين تر ميرفتم کرستش هم پايين مي آوردم تا اينکه به همون نوک زيباي پستونهاش رسيدم که درتموم عمرم آرزوي ميک زدن و خوردن اين نوکهاي قهوه اي خوشگل رو داشتم .همين جوري داشتم ميرفتم پايين تر . تو تموم اين مدت اون منو نگاه ميکرد و همين اعتماد به نفسي بي نظير به من مي داد .....داشتم ناف و شکمش رو مي ليسيدم که يهو يه چيزي که تو يک فيلم سکسي ديده بودم يادم اومد ....تو اون فيلم مرده يک شيشه مشروب آورد و ريخت رو رويتن زنه و همشو ميک زد ... ديشب ديدم که علي (شوهر عمه جونم که چون خيلي باهم صميمي بوديم با اسم همديگه رو صدا ميکرديم) چند بطري "وايت هرس" خريده بود ... رفتم سريع يکي شو آوردم و باز کردم و ريختم روي تن "شيرينم"....!واي که چقدر اون مشروب که با بوي تن عمه جونم قاطي شده بود خوشمزه بود .....الان هم که يادم مي آيد حشري ميشم ... خلاصه چند بار اين حرکت جذاب رو انجام دادم . رفتم پايين تر . هنوز خودم هم باورم نميشد دارم به کس عمم نزديک ميشم اما گرماي کس زيباش نويد اينو بهم ميداد که دارم نزديک ميشم....آروم با کمک دستام و زبونم شرتش رو پايين ميآوردم و تو همين حالت اون قسمتهايي که از زير شرت بيرون مي اومدند رو ميليسيدم و مي بوسيدم . وقتي شرتش رو حسابي آوردم پايين دو تا پاهاشو به هم چسبود و برد تو هوا منم بادستام اونها رو نگه داشتم .......وااااااااااااااااااااااااااي چي ميديدم ... يک کس زيبا که لبهاي اون به هم چسبيده بودند. در همون حالت شرتش رو کامل از پاش درآوردم .اومدم بخورم کسشو که پاهاشو باز کرد وگذاشت و هر کدوم رو روي يک شونه هام قرار داد . اينجوري براي من که پايين نشسته بودم سرم نزديکتر ميشد به کس خوشگلش . منم سعي کردم هر چي که يادگرفته بودم براي لذت بردن عمه جونم پياده کنم . دوست داشتم قبل از من اون لذت ببره . زبونم روآروم و با تامل روي همه قسمت هاي کس "عسلم".....!وقتي زبونم رو به چوچوله اون نزديک ميکردم زير لب مي گفت : نيما جون بخورهمشو و اين حرف بيشتر آتيش ميزد به جونم و هوسم رو براي خوردن کسش بيشتر ميکرد .وقتي زبونم رو عمودي رو اون شکاف صورتي مي کشيدم يک حرکت موزون به خودش ميداد که خيلي خوشم مي اومد . يهو در يکي از همين حرکتها يک آههههههههههههکشيد و بعد آروم شد فهميدم که ارضا شده اما ول نکردم و بازم شروع کردم به خوردن اون" قسمتهاي طلايي "....بعد از مدتي يهو از جا پاشد و گفت که حالا تو بشين ... من هم اطاعت کردم ... اون از من حشري تر بود . سريع شرتم رو کشيد پايين و برام جق زد .آخ که چقدر حرفه اي بود . خودم هم بلد نبودم اينقدر خوب براي خودم جق بزنم . بعد از مدتي کيرم رو کرد تو دهنش و سريع دراورد و گفت چقدر خوشمزس ودوباره تا نصفه کرد تو دهنش . اصلا فکر نمي کردم اينقدر حرفه اي باشه حسابي کيرم رو خورد و منم خيلي حال ميکردم چون در همون حال داشتم به چشماش که هوس ازشون مي باريد نيگا ميکردم .کيرم حسابي شق شق شده بود که ديدم در يک حرکت کيرم توي اون شکاف صورتي خوشگل قرار داره و عمم داره بالا پايين ميره و هي آه آه ميکرد و اه اه منم در آورد . اينقدر حشري بود که نميدونست چي داره ميگه ...منم باورم نميشدعمه جونم اصلا اينجور حرفها رو بلد باشه اما از قرار معلوم اون حرفه اي تراز من بود . منم سعي ميکردم با همون حرکتهاي خوشگلش خودم رو به بالا پرتاب کنم تا کيرم به ته ته کسش بخوره تو همون حال هم پستونهاي قشنگش( که من ميميرم براي اون پستونها) رو خوردم . حسابي هم خوردم من که بعد از هفت سال به اين عسل رسيده بودم دوست نداشتم به اين زوديها سفره بزممون تموم بشه براي همين با دستام کمرش رو گرفتم و دوباره خوابوندمش روي کاناپه و شروع کردم به ليسيدن دوباره از بالا به پايين همه جونمممممممممممممممممم !چقدر اين بار دوميه حال مي داد مخصوصا چوچوله و کسش که خيلي خوشمزه تر شده بودند اينبار زبونم راحتتر مي تونست راه کسش رو باز کنه . اينقدر چوچولهاش رو ليس زدم تا دوباره به اوج هوس رسيد و اين منو خوشحال کرد کهتونستم بازم ارضاش کنم اما اون هر بار بيشتر حشري ميشد و هوسش براي فروکردن کيرم رو تو خودش افزايش مييافت .اينبار دو تا پاهاشو گذاشت زمين و حالتي چهار دست و پا به خودش گرفت .چقدر منظره از پشت کسش زيبا و خواستني بود . کيرم رو آروم کشيدم روي کوسش . چه آهي ميکشيد بعد کيرم رو آروم کردم تو کسش و در طي زمان حرکاتم رو تندتر کردم اون همحرکاتي رو به عقب داشت که خيلي بهم حال مي داد و اينو ميفهميدم که اونم داره لذت مي بره .ديگه کم کم داشتم حرکت سيل وار آب کيرم رو تو بدنم احساس مي کردم . خواستم کيرم رو بکشم بيرون که نگذاشت و گفت: نه ..ميخوام آب وجودتو تو خودم احساس کنم عزيزم ...اين حرفش رو من حسابي تاثير گذاشت و خودم رو با فشاري بيشتربه اين تيکه جواهر فشار دادم . بله آبم اومد اونم تو کس طلايي عمم .......برگردوندمش و اين بار محکمتر از هميشه خودمو بهش چسبوندم و دوباره شروع کردم به لب گرفتن و دادن به عمه عزيزم ....بعد دوتايي همونجوري که لب دادنهامون ادامه داشت نشستيم روي همون کاناپه بزرگ و هم ديگه رو بغل کرديم .ديدم کنترل سي دي پلير رو ميتونم بردارم. چون آهنگه تموم شده بود خواستماهنگ رو عوض کنم. سي دي بعدي اهنگ "باران عشق" بود که چقدر به حال و وضع من مي خورد. همون جوري به هم تيکه داده بوديم و داشتيم اين آهنگ زيبا روگوش مي کرديم و لبهاي همديگه رو غرق بوسه ميکرديم ........... باز هم همونچشمها و همون نگاه ..........هوا روشن تر شده بود

--------

.......nazar yadetun nare.......



amir va man



امیر از اون خفن پولدارا بود . یعنی هنوزم هست . از بچگی با دخترا تریپ رفاقت زیادی داشت . تقریبا هر چی دختر با کلاس و خوشگل تو محل بود اون رو می شناخت و امکان نداشت یه دختری اون رو بشناسه و بهش دو سه باری زنگ نزده باشه . البته هیچ دختری به جز من چرمنگ ! اولین بار تو خیابون دیدمش . بعد تو یه پارتی و بعدش تقریبا تو هر مهمونی که می رفتم . پسری بود که من خیلی می پسندیدمش . با کلاس ، بر خلاف پسرای دیگه ی محل درسخون و خوشتیپ . البته از نظر من . خیلی ها می گفتن قیافه اش بی نمکه اما خوب من قیافه اش رو می پسندیدم . ماجرا گذشت تا اینکه یه بار تو یه پارتی بهش گفتم دلم براش تنگ می شه . اونم یه ذره سرخ و سفید شد و همه دخترا از تعجب دهنشون کف کرد. سابقه نداشت اون جلوی دختری خجالت بکشه خصوصا سر این مسائل . اونم زیر لب گفت منم همینطور و بعد رفت سوار ماشینش شد و رفت که رفت . دیگه مدتها ندیدمش . اما همه جا ازش حرف می زدن . منم آهی از ته دل می کشیدم و به مواقعی که با هزاران منت کشی بلندش می کردم با هم برقصیم فک می کردم . دو سال گذشت و من رسیدم به سوم دبیرستان . درست موقع تریپ مثبت گذاشتنام بود . با هر چی پسر بود قطع رابطه کرده بودم و رفته بودم تو لاک خودم . گاهی می رفتم دانشگاه و درس می خوندم و خلاصه شده بودم مریمیه عزیز مامان ! یه دفعه سرم رو عین بچه های خوب انداخته بودم پایین و داشتم می رفتم تو کتابخونه ی دانشگاه که دیدم یه نردبون درازی ایستاد جلوم . وقتی سرم رو بردم بالا دیدم سیناس . لبخند زد و گفت : چطوری مریم ؟ یه ذره شوکه شده بودم . باورم نمی شد خودش باشه اما خودش بود . فقط باز هم قد کشیده بود و صورتش مرونه تر شده بود . خلاصه آقا امير به جای کتابخونه من رو با ماکزیماش برد رستوران جام جم و یه ناهار حسابی بهم داد . کلی با هم گپ زدیم . فهمیدم تو همون دانشگاه درس می خونه و قراره مهندس مکانیک بشه . وقتی داشتیم خداحافظی می کردیم شمارش رو که روی کارت نوشته شده بود بهم داد و بازم سرخ و سفید شد . بعدشم گفت خیلی زود می بینمت . اوایل روم نمی شد بهش زنگ بزنم . از وقتی با شهاب دوست پسر آخریم بهم زده بودم حرف زدن با پسرا یادم رفته بود . بالاخره هم اون تحمل نیوورد و اومد دم مدرسه دنبالم . بعد از اون کم کم عادت کردم که بهش زنگ بزنم . اگر چه بیشتر اوقات سر کار بود و وقت نمی کرد با هام حرف بزنه . سه 4 ماه به این منوال گذشت تا اینکه یه روز با یه مبایل اومد و اونو داد به من . بعدشم گفت از این به بعد منتظر زنگم باش . خلاصه دیدارامون کمتر شد اما در عوض تماسهامون بیشتر . ماه رمضون بود که یه روز باز اومد دم مدرسه دنبالم . خیلی شیک و پیک کرده بود . درست جلوی چش مدیر مدرسه اومد سلام کرد و گلی رو که دستش بود داد بهم . پیش خودم گفتم دیگه حتما اخراجم اما چیزی نشد. امير با مدیرمون آشنا در اومد و من رو هم دختر خاله اش معرفی کرد . گفت بیا با هم بریم کارت دارم . گفتم : آخه مامانم ... گفت : بهش زنگ بزن بگو دیرتر می رسی . نشتس پشت فرمون و یه راست منو برد الهیه . رفتیم جلوی یک مغازه که بیشتر شبیه یه گاو صندوق بزرگ می موند . بعد از گذشت از شونصد تا در بود که فهمیدم اونجا یه طلا فروشیه . بعدا فهمیدم که مال مامان سیناس . با کلی عزت و احترام ما رو نشوندن امير یه ژورنال داد دستم و گفت یکی از اینا رو انتخاب کن . وقتی که بازش کردم دیدم همه اش انگشتره . نمی فهمیدم که منظورش از این کارا چیه . ازش پرسیدم . گفت می خوام برای مامانم بخرم . وقتی نگاهشون می کردم سرم گیچ می رفت . قیمتهای چند هزار دلاری با برلیان های چند قیراتی ... بالاخره یکیشون رو انتخاب کردم و بعدا فهمیدم که امير اون رو برای من سفارش داده بوده . کم کم ماجرای دوستیمون رو به مامان گفتم اما نه مستقیم . مامانم هم چیزی نمی گفت و فقط لبخند می زد . من و امير دیگه خیلی با هم صمیمی شده بودیم طوری که وقتی با هم بودیم و بین دوستان اون مجبورم می کرد انگشتر رو دست چپم بندازم و همه جا هم می گفت که نامزدشم . بالاخره کار از اینم بالاتر گرفت . یه روز دوباره امير اومد دنبالم و منو برد به خونشون که تو خیابون مریم بود . یه خونه ی درندشت وسط یه باغ دردندشت تر . امير تو یه سوییت مستقل از ساختمون اصلی بود که باباش براش ساخته بود . اولش با صحبتای همیشگی شروع شد . بعد امير یه گیلاس مشروب رو گذاشت جلوم و خودشم یکی ورداشت و گفت به سلامتی هم دیگه . من با وجودی که تا حالا مشروب نخورده بودم یه ذره خوردم که دیدم حالم داره بد می شه . بهش گفتم . اونم گفت خیلی ناز نازی هستی . بعد اومد پیشم نشست و دستش رو انداخت دور کمرم . منتظر بودم که باز ازم لب بگیره . عادتش بود که همیشه در این حالت لب بگیره که دیدم گفت می خوام لختت رو ببینم . دو تا شاخ رو سرم سبز شد . از این حرفا تا حالا نزده بود . حرفش رو تکرار کرد و منم باز فقط نگاهش کردم که این دفعه شاکی شد و داد زد . می خوام لختت رو ببینم . تا اون موقع عصبانیتش رو ندیده بودم گریه ام گرفته بود . من حتی جلوی مامانم هم بدون لباس اونم بلوز شلوار نمی رفتم . به هر حال حرفش رو گوش کردم و لباسم رو در اووردم . با قدی در حدود 176 و 55 کیلو وزن حدس بزنید چطور هیکلی می تونستم داشته باشم . امير که حسابی کیفش کوک شده بود ازم لب گرفت . این کارش بهم آرامش داد و برای یه لحظه اشکم رو بند آورد اما بعد کرواتش رو باز کرد و گفت لباسم رو در بیار . منم شروع کردم به باز کردن دکمه هاش . در عین حال گریه می کردم اما اون هیچی نمی گفت . شلوارش رو هم در آورد و من رو خوابوند روی تختش . سوتینم رو باز کرد و شروع کرد به لیسیدن سینه هام . من حال عجیبی داشتم . تا اون موقع نه فیلم سکسی دیده بودم و نه از لب گرفتن جلو تر رفته بودم اما اون تو کارش استاد بود . یه کم که گذشت سرش رو برد روی شرتم و کسم رو بوسید . دیگه واقعا حالم خراب شده بود . یه ذره با کسم از روی شرت ور رفت و بعد اونو در آورد . اول انگشتش رو کرد توم . آروم شروع کرد به گردوندن اون توی کسم . خیلی بهم حال می داد اما سرم داشت گیچ می رفت . چون رشته ام تجربی بود می دونستم که این سرگیجه طبیعیه . کم کم انگشتش رو بیرون آورد . پاهام ر از هم باز نگه می داشت و لیسم می زد . منم در عین اینکه گریه می کردم لذت می بردم . بالاخره اونقدر لیسم زد که حالم خراب شد . شورتش رو در آورد و کیر شق شده اش رو تحویلم داد و گفت بخورش . گفتم چطوری که دیدم تلویزیون رو روشن کرد و زد روی یه فیلم سکسی . . سعی می کردم که درست مثل دختره کیرش رو بخورم اما خوب بلد نبودم . امير فقط گفت اشکالی نداره زود یاد می گیری . دوباره شورع کرد به لیسیدن سینه هام و بوسیدنم . بعد چنند لحظه مکث کرد وو گفت . مریمی اینجوری حال نمی ده می خوام بکنمت . وا ویلا ! همینم مونده بود . حالا بیا و درستش کن . می دونست من بهش نه نمی گم . البته یه صدایی از ته حلقم در اومد و گفت بذار برای بعد اما اون یه اخم کرد و صدا هم خفه شد . یه بالش گذاشت زیر باسنم و یه کرم مالید سر کیرش . بعد هم آروم اون رو گذاشت تو . اولش خیلی آروم می رفت جلو بعد یه فشار داد که تمام بدنم تا مغز سرم سوخت . اما جیکم در نیومد . کیر اون خیلی کلفت بود و کس من تنگ و جفتمون حسابی داشتیم لذت می بردیم . البته من بیشتر می ترسیدم اما چند بار که جلو عقبم کرد حالم بهتر شد و التماس کردم که بیشتر این کار رو بکنه . اونم تند تر این کار رو می کرد تا اینکه یهو همه جای بدنم لرزید و جیغ زدم . اونم کیرش رو کشید بیرون و آبش رو ریخت روی سینه هام . بعدم دوباره چند دیقه ازم لب گرفت . نشست کنارم و با موهام بازی کرد و یه ذره آرومم کرد . با هم دوش گرفتیم . ایستادن برام سخت بود . سرم گیج می رفت . اون بدنم رو شست و بعد رسوندم خونه . به محض رسیدن به خونه رفتم تو اتاقم و یه دل سیر گریه کردم . هیچ کس ازم نپرسید چی شده . الآن از اون ماجرا 3 سال می گذره و من دیگه 20 سالمه . همون سال تابستون با امير نامزد کردم . فک نمی کردم بابام رضایت بده به اون زودی نامزد کنم اما خوب کی بدش میاد دامادش پولدار باشه . هنوزم من و امير نامزدیم . مثلا ! چو مدتهاست که روابطمون بیشتر شبیه زن و شوهرا می مونه . به هر حال ماجرای سکس من برای خودم عحیب بود چون تا اون موقع سکسی نداشته بودم و حتی از شنیدن اسم سکس هم حالم بد می شد . اما الآن تو این 3 ساله واسه خودم استادی شدم !
--------


......nazar yadetun nare......


saniya



من سعيد 26 ساله از تهران هستم ميخواستم جريان سكس خودم با خواهرم رو براي شما تعريف كنم.
ماجراي ما از اونجا شروع شد كه يه روز من تو اتاق خودم مشغول ديدن فيلم سكسي بودم كه فراموش كرده بودم در اتاقم رو قفل كنم به خاطر همين يهو در حال نگاه كردن فيلم خواهرم سانيا كه 23 سالشه اومد تو البته فيلم رو ديد به خاطر همين سريع از اتاق بيرون رفت!
حدود 2 روز بعد من رفته بودم بيرون از خونه و مامانم و بابام هم رفته بودند بيرون و خواهرم تنها خودش تو خونه بود. من حدود 1 ساعت اومدم خونه . خونه ساكت ساكت بود من هم به خيالم كه خواهرم رفته با مامانم و بابام رفتم اول تو آشپزخونه يه سيگاري رو دود كردم و رفتم بالا طبقه 2 خونمون و ديدم داره يه صدا هايي از تو اتاق من بيرون مياد و من هم آروم رفتم از پشت در گوش دادم كه صداي آه آه فيلم سكسي مياد من با خودم ميگفتم يعني سانيا داره نگاه ميكنه!!!
يهو رفتم تو اتاق ديدم سانيا داره دستش رو تو كسش ميكنه به محض كه منو ديد دستش رو بيرون اورد و سريع از اتاق بيرون رفت من هم كه واقعا تعجب كرده بودم در اتاق رو بستم و فيلم سكس رو تماشا كردم بعد از حدود 30 دقيقه ديدم دارن در اتاقم رو ميزنند.
در رو باز كردم ديدم سانياست داشت گريه ميكرد ميگفت منو ببخش معذرت ميخوام!
من هم كه كيرم شق شده بود گفتم بابا بي خيال مگه چيه بيا تو بردمش تو اتاق فيلم رو روشن كردم سانيا يه لحظه تعجب كرد و بعد از چند دقيقه عادي شد و به ديدن فيلم مشغول شد به طوري فيلم رو ميديد كه انگار خيلي ازش خوشش اومده بود.
سانيا يواش يواش داشت با خودش بازي ميكرد من هم كه كيرم حسابي ايستاده بود اندام سانيا رو تماشا ميكردم و لذت ميبردم.
چه اندامي داشت واقعا كه بي نظير بود يه لحظه تو سرم زد بهش بگم بيا با هم سكس داشته باشيم ولي يهو به خودم گفتم عجب خريم خواهر با برادر مگه شده خلاصه حسابي كف بودم تو عالم خودم بودم كه احساس كردم يه نفر داره كيرم رو
ميگيره يهو چشمام رو باز كردم ديدم سانياست كه لخت كرده و داره كيرم رو ميگيره من هم كه حسابي كف بودم دست خودم نبود يهو بلند شدم و لخت كردم و رفتم كس سانيا رو خوردم خيلي بهش حال ميداد معلوم بود اونقدر كه آه آخش در اومده بود كه گفت بسه يهو برگشت و شروع كرد به خوردن كيرم واي كه چه جوري كيرم رو ميخورد اونقدر با احساس كه انگار داشت آبنبات چوبي ميخورد تمام كيرم رو ليس ميزد من هم خيلي خوشم اومده بود واقعا بي نظير بود بعد از اينكه حسابي كيرم رو خورد كيرم رو چرب كردم خواستم از عقب بكنم كه از من خواست براي اولين باره پس آروم من هم به آرومي كيرم رو كردم تو ولي يه لحظه خيلي دلم براش سوخت چون خيلي درد ميكشيد ميخواستم بيرون بيارم كه نذاشت چون ميدونست خيلي كفم
خلاصه طاقت اورد و كيرم رو تا آخر كردم تو كونش يواش يواش شروع كردم به تكون خوردن سرعتم رو زيادتر كردم خيلي به من حال ميداد
ديگه خلاصه من كم كم داشت آبم ميومد به خاطر همين يه بار ديگه كسش رو خوردم
و بعد از 2 دقيقه آبش اومد ديگه حال نداشت من هم همينطور خيلي خسته شده بوديم به خاطر همين از عقب كردم و آبم رو هم ريختم تو كونش خلاصه اون شب حال داد الان حدود 6 ماهه كه ما ارتباطمون رو قطع كرديم چون خواهرم شوهر كرده ولي اينطور كه معلومه از اين به بعد هم ارتباط خواهيم داشت ولي تا حالا كه موقعيتش پيش نيومده



nima daresfehan



سلام. اسم من نيما و الان 26 سال دارم. اين قضيه اي كه مي خواهم براتون تعريف كنم مال تير سال 79 است. يعني همون ماهي كه من در مرخصي پايان دوره خدمت بودم و تصميم گرفتم برم اصفهان منزل عموم. به خاطر ديدن دختر عموم كه خيلي خاطر خواهش بودم. عموم سالهاست در اصفهان زندگي مي كنه و همسرش هم اصفهانيه و دو تا دختر داره كه اون موقع يكي از اونها ازدواج كرده بود و كوچكتره رو هم كه من مي خواستم.
خلاصه يه روز صبح حركت كردم و بعد از رسيدن مستقيم رفتم خونشون. عموم كه هنوز سر كار بود اما زن عموم و دختر عموم طبق روال گذشته منو كلي تحويل گرفتند كلي گپ زديم بعد رفتم يه چرت خوابيدم تا عموم اومد. بعد با عموم رفتيم باغشون و تا شب اونجا بوديم. فردا صبح من طرفهاي ساعت 10 بيدار شدم. طبق معمول عموم سر كار بود و چون دختر عموم دانشجو بود و امتحان داشت رفته بود دانشگاه. خلاصه من بودم و زن عمو. اين زن عمويي كه من دارم حرفش رو براتون مي زنم اصفهانيه و زن قد بلند و خوش هيكليه و صورت گندم گوني داره. البته بگم طرفهاي 180 هم قد داره و نسبت به قدش هم وزن مناسبي داره و اصلا هم شكم نداره...
البته عموم هم قد بلنده و من خودم 190 قد دارم. من اين زن عموم رو اولا خيلي دوست دارم و اون هم منو خيلي دوست داره. طوري كه من هر وقت اونجا هستم خيلي منو تحويل مي گيره. خلاصه از خواب پاشدم و رفتم ديدم تو آشپزخونه مشغوله بعد از سلام و اين حرفها و خوب خوابيدي يه صبحونه به من داد و من خوردم و اومدم نشستم پاي ماهواره. بعد از چند لحظه هم اون اومد با سبد ميوه و نشست مبل كناري من. همينجوري كه داشتم شبكه ها رو تغيير مي دادم يه شبكه اومد كه داشت فيلم اشكها و لبخند ها رو براي شب تبليغ مي كرد. من اين فيلم رو يه بار ديده بودم و همون جايي رو نشون مي داد كه جولي اندروز داشت با اون يارو كه الان اسمش يادم نيست مي رقصيد. يه لحظه شيطنتم گل كرد و به زن عموم گفتم: بيا با هم برقصيم. يه لبخند قشنگي زد و با اون لهجه اصفهانيش گفت: نه زشت منم پر رو پر رو گفتم آره.
يه كم من و من كرد معلوم بود كه روش نميشه. منم وقت رو تلف نكردم سريع يكي از اون سي دي هايي كه با خودم آورده بودم گذاشتم و ماهواره رو خاموش كردم و دست زن عموم رو گرفتم بلندش كردم تا منو همراهي كنه. زن عموم زن خيلي مهربونيه و تا اونجايي كه من يادمه هميشه لباس هاي سرتاسري آستين كوتاه مي پوشيد كه تا سر زانوهاش بود و اگه مهمون هم داشتن يه جوراب پارازين مي پوشيد. البته هميشه روسري سر مي كرد. اون وقتهايي هم كه من اونجا بودم هم روسريش رو بر نمي داشت. البته هر وقت دختر عموم بود از مامانش مي خواست كه جلوي من روسري سر نكنه. البته اون هم روسريش رو بر مي داشت و بعد از يه مدتي دوباره سر مي كرد. انگار كه عادت كرده باشه. اون موقع هم زن عموم روسريش سرش بود اما جوراب پاش نبود. بهش گفتم كه اجازه بده روسريش رو بردارم و اون هم مخالفتي نكرد. البته اينو بگم زياد به من نگاه نمي كرد. چون خجالت مي كشيد. اما گفتم منو خيلي دوست داره.
خلاصه تو اون حالت حجب و حيا روسريش رو برداشتم و دست راستم رو روي شونه چپش و دست چپم رو روي پهلوي راستش قرار دارم. بعد بهش گفتم شما هم همين كار رو بكنيد .
بخاطر اينكه حرفي زده باشه گفت: چقدر سخته و منم گفتم: راحته زن عمو. زود ياد مي گيري. و شروع كرديم. زن عموم تو همون حالت حجب و حيا بود و هي سرش رو پايين مي انداخت و وقتي هم منو نگاه مي كرد يه لبخندي مي زد. من هم يه لبخندي مي زدم و تو همون لحظه هم با چشمهام مي خوردمش. كار هم به اونجا رسيد كه صداي زن عموم دراومد يعني هر كي تو اون لحظه چشمهاي منو مي ديد مي فهميد كه حشر بالا زده. با اون لهجه قشنگ اصفهانيش و با لبخند گفت: چت شده؟ مثل اينكه حالت خوب نيست و من هم كه ديگه تو حال خودم نبودم تو يه لحظه محكم بغلش كردم و بهش گفتم دوسش دارم و شروع به لب گرفتن كردم. ديگه نمي دونستم چي كار مي كنم و اون دستم هم كه رو پهلوي راستش بود ديگه روي كونش بود و هي كونش رو مي ماليدم . يه لحظه كه لبم از لبش جدا شد گفت چي كار مي كني؟ الان عموت مي ياد. من هم سفت بهش چسبيده بودم گفتم اون الان نمي ياد.
البته از اين كار من جلوگيري نمي كرد ولي زياد هم راغب نبود. شايد مي ترسيد. من دوباره شروع به خوردن كردم و اين دفعه از گردنش. و مي ديدم كه داره لذت مي بره و هي مي گفت نكن نكن و از اين حرفها و تو همون حالت بردمش تو اتاق خوابشون و انداختمش رو تخت البته هنوز بهش چسبيده بودم. يه لحظه ولش كردم تا زير پيراهن و شلوار راحتيم رو در بيارم به من گفت: عرفان اگه عموت بفهمه منو مي كشه و من هم گفتم كه عمو الان نمياد و هيچ كس نمي فهمه. سريع دست راستمو حلقه كردم دور گردنش و دست چپم رو گذاشتم رو قفسه سينه هاش و خوابوندمش. البته خودش هم جلوگيري نكرد و شروع كردم لب گرفتن و سينه هاش رو مي مالوندم كم كم دستمو بردم توي لباسش و سينه هاش رو گرفتم و شروع كردم به مالوندن. چشمهاش روبسته بود ولي صداش در نمي اومد و من هم مشغول كار خودم بودم. از لب گرفتن كه خسته شدم سه تا دگمه لباشسو باز كردم و سينه هاش روكه سفت هم بود درآوردم و شروع به خوردن كردم. تو تموم اين لحظات دو تا پاش رو جمع نگه داشته بود و نمي خوابوندش همون جوري كه سينه هاش رو مي خوردم پام رو انداختم رو پاش و به زور خوابوندم و كم كم شروع به ماليدن پاهاش كردم ودستم رو كم كم آوردم بالا و از روي شورت توريش گذاشتم روي كسش و يه كم ماليدم و شورتش رو گرفتم و آروم از پاش درآوردمش. نگاهش كردم ديدم داره نگام مي كنه. انگاري هنوز باورش نشده بود. من هم همون جوري كه نگاهش مي كردم لباسش رو از بالا در آوردم و سوتينش رو هم در آوردم. ديگه لباسي تنش نبود اما من هنوز شورتمو در نياورده بودم و درش آوردم. زن عموم همينجوري به من نگاه مي كرد. پهلوش خوابيدم و بغلش كردم و بوسيدمش و گفتم خيلي دوست دارم و مي خوام بكنمت.
اون به من گفت هنوز باورم نميشه داريم چي كار مي كنيم و گفت من شوهر دارم و اين كار درست نيست و تو بايد بعد از ازدواجت با دختر عموت اين كارا رو با اون بكني و من كه داغ داغ بودم و اصلا اين چيزها حاليم نبود گفتم: فقط براي همين يه دفعه. كسي نمي فهمه و شروع به بوسيدنش كردم. گفتم: عمو پايينت رو مي خوره؟
گفت: نه!
گفتم من مي خوام بخورمش.
گفت: مريض مي شي ها.
گفتم: تو به اين كارا كاري نداشته باش و پاهاش رو از هم باز كردم و يه كم با انگشت با كسش ور رفتم و شروع به خوردنش كردم. حالا بخور كي نخور. اينقدر خوردم كه ديگه انرژيم داشت تموم مي شد. زن عموم اصلا ديگه تو حال خودش نبود و چشمهاش رو دوباره بسته بود و با اون لهجه قشنگش آه و اوه مي كرد. منم كه ديگه طاقت نداشتم رفتم روش و يواشي كيرم رو داخل كسش كردم. البته زن عموم اون موقع طرفهاي 42 سالش بود و كلي زير دست عموم رفته بود. اما كس خوبي داشت اما تنگ نبود. همينجوري روش بودم و تلمبه مي زدم. من كلا از اون دسته آدمها هستم كه آبم دير مياد. زن عموم چشمهاش رو باز نمي كرد و هي آه و اوه مي كرد.
منم هي بهش مي گفتم: دوستت دارم و از اين كس و شعرها . احساس كردم آبش اومد من هم همينجوري اينقدر تلمبه زدم تا وقتش شد موقع اومدنش هم چون دوست نداشتم آبم رو بيرون بريزم همون جا خالي كردم تو كسش و اون هم چيزي نگفت و بيهوش همينجوري كنار هم افتاديم. من هنوز تو بغلم داشتمش و ولش نمي كردم بعد كه حال اومديم با هم رفتيم حموم و دوش گرفتيم و اومديم بيرون. زن عموم بنده خدا روش نمي شد منو نگاه كنه. من 3روز ديگه اصفهان بودم ولي نشد ديگه اونو بكنم.



۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه



کوه به کوه نمیرسه اما ...


سلام دوباره علیرضام مطابق قولی که دادم از خاطرات زیبام که تنها دلخوشی منن براتون مینویسم امیدوارم خوشتون بیا.
دوران خوش دانشجویی عجب دورانی بود یه ماشین داشتم پول حسابی تو جیبو کوس بازی تا دلت بخواد یه روز با یکی از بچه ها داشتیم تو خیابون کوس چرخ میزدیم یهو دیدم اه ه ه ه اون سمت بلوار دو فقره کوس سلامت دارن حرکت میکنن آمپر فوری رفت بالا و از اولین بریدگی به صورت خلاف رفتم بغل دست خانما وایسادم ناگفته نماند که قبل از من 3-2 تا ماشین دیگه هم تو صف واساده بودن اما من که خلاف رفتم جلو ماشن جلتری رو گرفتم و ابتکار عمل را به دست گرفتم.
به محض توقف شیشه رو کشیدم پایین و یه سلام بی جواب تحیل خانما دادم ماشین جلویی هم خیلی کنف شده بود و هی گاز و گوز میکرد که با اشاره دست بهش فهموندم که بچه کونی یه چند لحظه انگشت تو کونت بکن الان درستش میکنم القصه خانما که یکیش بزرگتر بود و من فکر میکردم باهم خواهرن و بعدا فهمیدیم که مادر دخترن برگشت گفت که ما 20 تومن کمتر نمیایم کی دقیقا 11 سال پیش که نرخ مصوب مجلس 5-4 تومن بیشتر نبود!!!
منم که اینجور مواقع کم نمیارم و برا اینکه زودتر از اون محل خارج بشیم یه بسته هزاری در اوردم نشونش دادم که بابا کی حرف پول زد بپر بالا که طرف پیش خودش فکر کرد یه خر پول کوس مشنگ به تورش خورده ونمی دانست که من بدبخت اون پول را بایستی صرف هزار و یک مشکل میکردم خلاصه پریدن تو ماشینو منم فوری به طرف خونه حرکت کردم و البته تا برسیم خونه با این بچه کونی ها که کونشون حسابی سوخته بود یه کمک کل کل کردیم که دو تاشون که سوار یه پیکان قراضه بودن از رو نرفتن و تا خود کوچمون دنبالمون اومدن منم که دیدم اوضاع داره بی ریخت میشه دستی رو کشیدم اومدم پایین چوبدستی رو در اوردم یارو تا این وضیتو دید مثل سگ فرار کرد!
ما هم که دیدیم رفع مزاحمت شد اومدیم خونه من فوری بلا اومدم که راه رو باز کنم که سوتی دست صابخونه و همسایه ها ندیم بالاخره خونه مجردی بود و حساسیت زیادی بهمون داشتن. شاهین هم خونه ایم مثل اسب با شورت روی کاناپه خوابیده بود که هل هلکی بیدارش کردم که پا شو کوس اوردیم اون بدبختم وسط خواب و بیداری باورش نمیشد و فکر میکرد که داره خواب میبینه خلاصه خانم کوسا هم اومدن بالا و لباسشونو عوض کردن وای که چه کون و کپلی داشتن مادره از دختر هم خوشگل تر بود تا نشستیم مادره گفت که خوب شما چقرد میدین؟
نا سلامتی خودش قبل از سوار شدن گفته بود که نفری 20 میگیرن منم که دیدم خودش این طوری میگه با شیطنت بهش گفتم 2500 نفری خوبه؟
که زنه یه لحظه جنی شد که کثافت اشغال ما رو گیر اوردین بعد رو کرد به دختره و گفت: صحرا بپوش بریم که من فوری پریدم بغلش کردم که بابا جان تو شوخی کردم ماسوای همه مسایل من به کار شما خیلی احترام قایلم شما زحمت میکشین و یه کار خیلی قشنگه فرهنگی اجتماعی انجام میدین!
که به اینجای حرفام که رسیدم بچه ها مثل فنر پریدن تو اشپزخونه و هرهر خندیدن که بابا جندگی و فرهنگی اجتماعی کجا؟ زنه هم انگار که از این حرفا خوشش میومد مدام لبخندی میزد و میگفت خواهش میکنم شما لطف دارین ولی اخه چقدر میدین منم یکم ریشمو خاروندم و گفتم من میگم 2500 شما میگی 5000 تومن سر 3800 به توافق میرسیم دیگه " که دوباره زنه اتیشی شد که ختم کلام من 10 تومن کمتر کوس نمیدم و اگه بخاین با دخترم حال کنین 6 تومن نرخشه و اپن نیست در ضمن از کون هم نمیده و فقط باید لاپایی بدینو خودتونو ارضا کنین.
با بچه ها که صحبت کردیم نظرشون این بود که سگ تو ضرر دهو بدیمو کوس بکنیم والا لاپایی که 6 تومن نمیارزه!
یه جورایی مستاصل شده بودیم رفتم سراغ دختره که اون یکی اتاق داشت به خودش میرسید اروم کنارش نشستم و گفتم صحرا جان تو رو خدا به مادرت بگو با ما را بیاد گناه ما چیه که دانشجو هستیم والا جای دوری نمیره و از این شر و ورا!!!
که زرتی برگشت بهم گفت که شما با من بیاید من اوپنم و مامانم اصلا خبر نداره یه حال دانشجویی بتون بدم که حظ کنین!!!
جانننننننننننننن خدا قربونت برم ازین بهتر نمیشه اومدم فوری بچه ها رو حالی کردم و سر جمع 18 هزار تومن پول عزیز تر از جان را تقدیم آرزو خانم دادیم و یکی یکی رفتیم دخترشو گاییدیم ولی خداییش عجب کوسی داد واقعا ماهواره ای و در ابتدا هم یه استریپ تیز توپ انجام داد که هنوز یادم نمیره خلاصه من اول از همه رفتم بیرون که اومدم دیدم مادره نشسته رو تخت من داره با گیتارم ور میره رفتم جلو گیتارو گرفتم و باشگرد خاصی که داشتم شروع کردم یه ترانه از گوگوش خوندم و زدم که خودم خیلی حال کردم انگار وقتی کوس میومد تو خونه صدای منم باز میشد و با احساس بهتری میخونم!
بعد اینکه خوندم گیتارو گذاشتم کنارو برگشتم رو به آرزو و گفتم که اینم برای تو خوندم که خیلی شبیه گوگوشی!!!
حالی کرد و عقلش قاطی انش شد بعش رو زمین نشستم و سرمو روی پاهای آرزو که روصندلی نشسته بود گذاشتم و اروم شروع به مالیدن پاهاش کردم در این اثنا فکری به ذهنم رسی و الکی شروع به گریه و هقهق کردم و با اب دهنم زیر چشمام خیس کردم آرزو یهو صورتمو برگردوندو گفت الهی بمیرم برات چرا گریه میکنی پسر خوشگل!
که منم خودمو به موش مردگی زدم و با همون حالت بهش گفتم میدونی آرزو جان من تو زندگی خیلی کمبود محبت داشتم الان احساس میکنم 20 ساله تو رو میشناسم و تو میتونی خلا عاطفی منوپر کنی آرزو هم سر منو بغل کرد و روی سینه های بزرگش گذاشت من سرتق هم اون لا از دیدن اون پستان های قلمبه دوبار حشری شدم و کمکمک شروع به خوردن پستانهای نازنین آرزو کردم!!
جووووووووون چه کمبود محبتی که در کمتر از 10 دقیقه گرمای لذت بخش کوس آرزو را نثار کیر عزیزم کردم و در فرمهای مختلف و به مدل های اسبی سگی , قورباغه ای پیچ پیچکی و مارمکولکی و گاوی و خری و غیره اون کوس مبارک را گاییدم و بنده خدا اصلا اعتراضی نکرد!
چونکه من کمبود محبت داشتم و از لحاظ روانی درست نبود و بعد از سکس من. و آرزو که حدود 40 دقیقه طول کشید نه اون حرفی از پول زد و نه من به روی خودم اوردم چرا که اگر حرف پول به میون می امد ممکن بود به کمبود عاطفه من لطمه بزند خلاصه اون روز زیبا گذشت و 4 سال تمام نیز سپری شد یکی از روزای اردیبهشت با یکی از دوستام قصد شمال کردیم و به را افتادیم اخرین روز اقامت انزلی بودیم و خواستیم یه سری به مرداب بزنیم و برگردیم بریم تهران اولین ایستگاه که رفتیم بسته بود اومدیم بریم یه ایستگاه دیگه یه دفه تو خیابون چشم به یه قیافه اشنا افتاد هی فکر فکر فکر یه دفه شناختم آرزو بود!
ولی اسمش یادم رفته بود دنده عقب اومدم طرفش و با ذوق بهش گفتم سسسلام برگشت و با اخم گفت که سلام و زهر مار کونی بااشتیاق بیشتر گفتم نشناختی؟
بابا منم علیرضا 4 سال پیش فلان شهر اومدی خونه دانشجویی که یه دفه شناخت و اومد پرید تو ماشین و منم حرکت کردم شروع کرد که آره شما کجا اینجا کجا گفتم شما اینجا چیکار میکنی گفت راستش من مال اینجام گفتم ای ناکس خودتو تهرانی جا میزدی یه زمانی و گفتم بی خیال همه ایران ایز مای هوم!
خلاصه یه دفه آرزو پشت ماشینو نیگا کرد و گفت که اگه جونتو دوس داری گاز بده برو دیدم دو تا پیکان قراضه که تو هر کدوم 5,4 تا از لاتای چاقو کش نشستن افتادن دنبالمون و بگیرن یا میکننمون یا تیکه تیکه میکنن که با اجازه کی تو شهر ما کوس بلند کردین که از اونجا که حال کتک خوردن نداشتم گنده گوزی هم نکردم و سریع به طرف رشت را افتادم 3 ساعت ول گشتیم بعدش اومدیم انزلی بنده خدا یه بازاری زیر پل بود پیاده شد رفت کلی ات اشغال خرید و اومد از برنج و ماهی سفید گرفته تا موز و توت فرنگی غیره خلاصه رفتیم خونش با احتیاط وارد شدیم دخترش پرید جلو گفت که مامان اینا کین با خودت اوردی خم شدم اروم تو گوشش گفتم هنوز مادرت نمیدونه اپنی صحرا که فوری شناخت و ما رو داخل اتاق برد تا نشستیم با میوه و شربت حسابی از ما پذیرایی کرد بعدش من و مهدی دوستم تا نهار اماده بشه رفتیم یه دوش بگیریم و خستگی چند روزه رو از تنمون خارج کنیم وای که اون حموم چه حالی داد و با انواع شامپوهای فرانسوی و المانی که از پول مفت کوس دادن تهیه شده بود باره کون و کیرم را شستشو دادم بعد بیرون اومدیم و دیدیم سفره رو انداختن وعجب غذایی شروع به خوردن کردیم و در کنار غذا یه شیشه شامپاین هم خالی شد !
بعد تو اتاق ریلکس دراز کشیدیم و همراه با تناول میوه اواز هم میخوندیم اخر سر صحرا رفت تو اتاق و یه لباس هندی پوشید اومد وای که چه زیبا شده بود در کف صحرا مدام کیرم رو میمالیدم و حسابی امپر بالا زده بود که آرزو به دادم رسید و منو با صحرا راهی اتاق کرد وارد جزییات نمیشم ولی وای که عجب کوسی کردم کوسش قلمبه و فولکسی بود و هیکل میزانی داشت بعد از من دوستم مهدی وارد اتاق شد و تا برگرده من یه بار دیگه با آرزو جان احساس کمبود محبت داغی کردم و مهدی که اومد بیرون دوباره سر بساط نشستیم و تا خود شب پاره کردیم ساعت 11 شب یه دفه ای به مهدی گفتم پاشو بریم که آرزو اصرار میکرد بمونیم صبح بریم ولی به مهدی گفتم که واقعا کون کیفو پاره کردیم خدا نکرده اتفاقی میفته از دماغمون در میاد که چون حالمون مساعد بود با یه خدافظی گرم از صحرا و آرزو جدا شدیم و به طرف تهران راه افتادیم و واقعا که کوه به کوه نمیرسه ا دم به ادم میرسه کار خدا رو ببین در همون روز همون ساعت و همو ن محل باید با آرزو روبه رو میشدیم ولی بعد اون دیگه هیچوقت ندیدمشو فقط امیدوارم که حالشون خوب باشه و تا الان ایدز نگرفته باشن ...آمین