۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

nima daresfehan



سلام. اسم من نيما و الان 26 سال دارم. اين قضيه اي كه مي خواهم براتون تعريف كنم مال تير سال 79 است. يعني همون ماهي كه من در مرخصي پايان دوره خدمت بودم و تصميم گرفتم برم اصفهان منزل عموم. به خاطر ديدن دختر عموم كه خيلي خاطر خواهش بودم. عموم سالهاست در اصفهان زندگي مي كنه و همسرش هم اصفهانيه و دو تا دختر داره كه اون موقع يكي از اونها ازدواج كرده بود و كوچكتره رو هم كه من مي خواستم.
خلاصه يه روز صبح حركت كردم و بعد از رسيدن مستقيم رفتم خونشون. عموم كه هنوز سر كار بود اما زن عموم و دختر عموم طبق روال گذشته منو كلي تحويل گرفتند كلي گپ زديم بعد رفتم يه چرت خوابيدم تا عموم اومد. بعد با عموم رفتيم باغشون و تا شب اونجا بوديم. فردا صبح من طرفهاي ساعت 10 بيدار شدم. طبق معمول عموم سر كار بود و چون دختر عموم دانشجو بود و امتحان داشت رفته بود دانشگاه. خلاصه من بودم و زن عمو. اين زن عمويي كه من دارم حرفش رو براتون مي زنم اصفهانيه و زن قد بلند و خوش هيكليه و صورت گندم گوني داره. البته بگم طرفهاي 180 هم قد داره و نسبت به قدش هم وزن مناسبي داره و اصلا هم شكم نداره...
البته عموم هم قد بلنده و من خودم 190 قد دارم. من اين زن عموم رو اولا خيلي دوست دارم و اون هم منو خيلي دوست داره. طوري كه من هر وقت اونجا هستم خيلي منو تحويل مي گيره. خلاصه از خواب پاشدم و رفتم ديدم تو آشپزخونه مشغوله بعد از سلام و اين حرفها و خوب خوابيدي يه صبحونه به من داد و من خوردم و اومدم نشستم پاي ماهواره. بعد از چند لحظه هم اون اومد با سبد ميوه و نشست مبل كناري من. همينجوري كه داشتم شبكه ها رو تغيير مي دادم يه شبكه اومد كه داشت فيلم اشكها و لبخند ها رو براي شب تبليغ مي كرد. من اين فيلم رو يه بار ديده بودم و همون جايي رو نشون مي داد كه جولي اندروز داشت با اون يارو كه الان اسمش يادم نيست مي رقصيد. يه لحظه شيطنتم گل كرد و به زن عموم گفتم: بيا با هم برقصيم. يه لبخند قشنگي زد و با اون لهجه اصفهانيش گفت: نه زشت منم پر رو پر رو گفتم آره.
يه كم من و من كرد معلوم بود كه روش نميشه. منم وقت رو تلف نكردم سريع يكي از اون سي دي هايي كه با خودم آورده بودم گذاشتم و ماهواره رو خاموش كردم و دست زن عموم رو گرفتم بلندش كردم تا منو همراهي كنه. زن عموم زن خيلي مهربونيه و تا اونجايي كه من يادمه هميشه لباس هاي سرتاسري آستين كوتاه مي پوشيد كه تا سر زانوهاش بود و اگه مهمون هم داشتن يه جوراب پارازين مي پوشيد. البته هميشه روسري سر مي كرد. اون وقتهايي هم كه من اونجا بودم هم روسريش رو بر نمي داشت. البته هر وقت دختر عموم بود از مامانش مي خواست كه جلوي من روسري سر نكنه. البته اون هم روسريش رو بر مي داشت و بعد از يه مدتي دوباره سر مي كرد. انگار كه عادت كرده باشه. اون موقع هم زن عموم روسريش سرش بود اما جوراب پاش نبود. بهش گفتم كه اجازه بده روسريش رو بردارم و اون هم مخالفتي نكرد. البته اينو بگم زياد به من نگاه نمي كرد. چون خجالت مي كشيد. اما گفتم منو خيلي دوست داره.
خلاصه تو اون حالت حجب و حيا روسريش رو برداشتم و دست راستم رو روي شونه چپش و دست چپم رو روي پهلوي راستش قرار دارم. بعد بهش گفتم شما هم همين كار رو بكنيد .
بخاطر اينكه حرفي زده باشه گفت: چقدر سخته و منم گفتم: راحته زن عمو. زود ياد مي گيري. و شروع كرديم. زن عموم تو همون حالت حجب و حيا بود و هي سرش رو پايين مي انداخت و وقتي هم منو نگاه مي كرد يه لبخندي مي زد. من هم يه لبخندي مي زدم و تو همون لحظه هم با چشمهام مي خوردمش. كار هم به اونجا رسيد كه صداي زن عموم دراومد يعني هر كي تو اون لحظه چشمهاي منو مي ديد مي فهميد كه حشر بالا زده. با اون لهجه قشنگ اصفهانيش و با لبخند گفت: چت شده؟ مثل اينكه حالت خوب نيست و من هم كه ديگه تو حال خودم نبودم تو يه لحظه محكم بغلش كردم و بهش گفتم دوسش دارم و شروع به لب گرفتن كردم. ديگه نمي دونستم چي كار مي كنم و اون دستم هم كه رو پهلوي راستش بود ديگه روي كونش بود و هي كونش رو مي ماليدم . يه لحظه كه لبم از لبش جدا شد گفت چي كار مي كني؟ الان عموت مي ياد. من هم سفت بهش چسبيده بودم گفتم اون الان نمي ياد.
البته از اين كار من جلوگيري نمي كرد ولي زياد هم راغب نبود. شايد مي ترسيد. من دوباره شروع به خوردن كردم و اين دفعه از گردنش. و مي ديدم كه داره لذت مي بره و هي مي گفت نكن نكن و از اين حرفها و تو همون حالت بردمش تو اتاق خوابشون و انداختمش رو تخت البته هنوز بهش چسبيده بودم. يه لحظه ولش كردم تا زير پيراهن و شلوار راحتيم رو در بيارم به من گفت: عرفان اگه عموت بفهمه منو مي كشه و من هم گفتم كه عمو الان نمياد و هيچ كس نمي فهمه. سريع دست راستمو حلقه كردم دور گردنش و دست چپم رو گذاشتم رو قفسه سينه هاش و خوابوندمش. البته خودش هم جلوگيري نكرد و شروع كردم لب گرفتن و سينه هاش رو مي مالوندم كم كم دستمو بردم توي لباسش و سينه هاش رو گرفتم و شروع كردم به مالوندن. چشمهاش روبسته بود ولي صداش در نمي اومد و من هم مشغول كار خودم بودم. از لب گرفتن كه خسته شدم سه تا دگمه لباشسو باز كردم و سينه هاش روكه سفت هم بود درآوردم و شروع به خوردن كردم. تو تموم اين لحظات دو تا پاش رو جمع نگه داشته بود و نمي خوابوندش همون جوري كه سينه هاش رو مي خوردم پام رو انداختم رو پاش و به زور خوابوندم و كم كم شروع به ماليدن پاهاش كردم ودستم رو كم كم آوردم بالا و از روي شورت توريش گذاشتم روي كسش و يه كم ماليدم و شورتش رو گرفتم و آروم از پاش درآوردمش. نگاهش كردم ديدم داره نگام مي كنه. انگاري هنوز باورش نشده بود. من هم همون جوري كه نگاهش مي كردم لباسش رو از بالا در آوردم و سوتينش رو هم در آوردم. ديگه لباسي تنش نبود اما من هنوز شورتمو در نياورده بودم و درش آوردم. زن عموم همينجوري به من نگاه مي كرد. پهلوش خوابيدم و بغلش كردم و بوسيدمش و گفتم خيلي دوست دارم و مي خوام بكنمت.
اون به من گفت هنوز باورم نميشه داريم چي كار مي كنيم و گفت من شوهر دارم و اين كار درست نيست و تو بايد بعد از ازدواجت با دختر عموت اين كارا رو با اون بكني و من كه داغ داغ بودم و اصلا اين چيزها حاليم نبود گفتم: فقط براي همين يه دفعه. كسي نمي فهمه و شروع به بوسيدنش كردم. گفتم: عمو پايينت رو مي خوره؟
گفت: نه!
گفتم من مي خوام بخورمش.
گفت: مريض مي شي ها.
گفتم: تو به اين كارا كاري نداشته باش و پاهاش رو از هم باز كردم و يه كم با انگشت با كسش ور رفتم و شروع به خوردنش كردم. حالا بخور كي نخور. اينقدر خوردم كه ديگه انرژيم داشت تموم مي شد. زن عموم اصلا ديگه تو حال خودش نبود و چشمهاش رو دوباره بسته بود و با اون لهجه قشنگش آه و اوه مي كرد. منم كه ديگه طاقت نداشتم رفتم روش و يواشي كيرم رو داخل كسش كردم. البته زن عموم اون موقع طرفهاي 42 سالش بود و كلي زير دست عموم رفته بود. اما كس خوبي داشت اما تنگ نبود. همينجوري روش بودم و تلمبه مي زدم. من كلا از اون دسته آدمها هستم كه آبم دير مياد. زن عموم چشمهاش رو باز نمي كرد و هي آه و اوه مي كرد.
منم هي بهش مي گفتم: دوستت دارم و از اين كس و شعرها . احساس كردم آبش اومد من هم همينجوري اينقدر تلمبه زدم تا وقتش شد موقع اومدنش هم چون دوست نداشتم آبم رو بيرون بريزم همون جا خالي كردم تو كسش و اون هم چيزي نگفت و بيهوش همينجوري كنار هم افتاديم. من هنوز تو بغلم داشتمش و ولش نمي كردم بعد كه حال اومديم با هم رفتيم حموم و دوش گرفتيم و اومديم بيرون. زن عموم بنده خدا روش نمي شد منو نگاه كنه. من 3روز ديگه اصفهان بودم ولي نشد ديگه اونو بكنم.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر